جانا به خدا در ره عشق تو فنا من
آواره و مجنونِ تو آن بی سرو پا من
بیگانه تر از خویش به کوی تو ندیدم
با آن که برای تو دلش کرد، فدا من
آسوده نباشد دل آرام تو امشت
کردم که بسوزد به خدای تو دعا من
در میکده بزم خیالت دل مسکین
افتاده به پای تو جدا او و جدا من
دیوانه و بسمل به درعشق تو گر است
دیوانه تر از آن همه هستم به خدا من!
هرگز نشود خاطر افسرده ی من شاد
عمریست که در بحر غمت کرده شنا من
در گوش دلت هیچ نرفت ناله ی زارم
نالنده برایت شده شوریده نوا من
از گریه دو چشمم شده خون، سرخ چو لاله
آتش زده اندیشه ی سرخیِ به حنا من
از کوی نکویان به خدا جای نرفتم
افسوس که رفتم به خطا من به خطا من
م.ع.بدر